سوم ژانویه سالروز ماجرای فریدریش نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی و گاریچی است!
بر اساس روایتی نیچه در چنین روزی (۱۸۸۹ میلادی) در خیابان کارلو آلبرتو شهر تورین (ایتالیا) با حادثهای مواجه شد که پس از آن جنون و خانه نشینی او آغاز شد و یازده سال بعد از آن اتفاق٬ درگذشت؛ ماجرای این فیلسوف آلمانی را از زبان دکتر علی شریعتی در کتاب ”چهار زندان انسان” خواهیم خواند.
” «نیچه» یک فیلسوف بزرگ و یک دانشمند نابغه و یکی از افتخارات بزرگ اندیشه امروز بشر است. اما نیچه جوان، آدم مغروری است که میگوید، حق مال زورمند است، و زور اصیل است، و از این قبیل…
البته اینها غرور جوانی است و در اواخر عمر به قدری لطیف و عشقشناس، محبتشناس و انسانشناس شده بود که بالاتر از انسان شناسی، یک کار عجیب کرد، همین آدم که میگفت هر کس به دیگری رحم کند علامت عجز اوست، و رحم علامت عجز است و آدم عاجز و ضعیف را باید نابودش کرد، مثل اسکیموها که پیرهایشان را که کمی از کار میافتند، میبرند وسط برف و یخها و تنها رهایشان میکنند تا بمیرند، چون او دیگر تولید کننده نیست، مصرف کننده است، و منطق اجازه میدهد او را از بین ببریم (راست هم میگوید، این کاریست صد در صد منطقی).
اما نیچه را نگاه کنید، از توی کوچه رد می شود، می بیند یک گاری چپه شده و با همه بار سنگینش، روی اسب که وارونه در جوی افتاده قرار دارد. و گاریچی، که گویا اسب مال خودش نیست، همه تلاشش اینست که اسب را به هر نحوی شده تحریک کند تا زودتر بلند شده و راه بیفتد و بارش را به مقصد برساند، و اگر هم اسب بیچاره ناقص شود، چه اهمیتی دارد، مهم این است که او زودتر به پولش برسد. این است که با وحشیگری تمام اسب بیچاره را زیر ضربات شلاق گرفته، و اسب هم گاهی از ترس شلاق خیز برمیدارد ولی فشار بار سنگین دوباره ته جوی میخواباندش، به طوری که پایش مجروح شده و شکسته.
نیچه که این وضع را میبیند، به شدت عصبانی میشود و از گاریچی خواهش میکند که اینکار را نکند، و میگوید اول باید بارها را برداشت و بعد اسب را بلند کرد. گاریچی حوصله این حرفها را ندارد، و اعتنائی نمیکند. نیچه هم که آدم عصبه آنی و تندخوئی است، یقه گاریچی را میگیرد که نمیگذارم او را شلاق بزنی. گاریچی هم میگوید، حالا که نمیگذاری پس به خودت میزنم، و 🔻 بیچاره شاعر و فیلسوفی که گیر گاریچی بیفتد! 🔻 و گاریچی هم چنان لگدی به او میزند که معلوم نیست چه بر سرش میآید و خلاصه میرود خانه و بر اثر آن میمیرد…
نیچه فدا میشود و از بین میرود. هر کس این داستان را بشنود، همانطوریکه الان ما احساس میکنیم، دچار یک تناقض در خود میشود. در «من» هر فردی از شما، دو نفر هستند که یکی از این همه زیبائی روح نیچه و از این عظمت اخلاقی و روحی و عاطفی، که خودش را، برای کمک به یک حیوان نابود کرده، برای اینکه نتوانست یک جنایت، یک فاجعه را تحمل کند، دچار هیجان شده و یکی دیگر به این آدم و به چنین حادثه احمقانه بیمنطق، که در این حادثه یک نبوغ بزرگ بشری فدا شده تا یک اسب گاری بماند، پوزخند میزند… معلوم است که این یک معامله احمقانه است: نیچه فدای اسب شده.
اما این، احمقانه نیست، ضدمنطقی نیست، منطقی هم نیست، آنالوژیک است، بالاتر از تحلیل منطقی است. همه اخلاق همین است، عشق هم همین است. اگر که انتخابی بکنیم برای رفع یکی از نیازهایمان، اگر کسی را دوست داشته باشیم تا او هم ما را دوست بدارد، یا به کسی عشق بورزیم تا یکی از نیازهایمان برطرف بشود، یا به کسی محبت کنیم تا محبت نسبت به او، به ما امکاناتی بدهد، معامله کردهایم.
عشق عبارتست از: همه چیز را برای یک هدف دادن و به پاداشش هیچ چیز نخواستن. این انتخاب بزرگی است؛ چه انتخابی؟ خودش را انتخاب کند برای مرگ تا دیگری زنده بماند و یا زندگی، هدفی داشته باشد و به یک ایدهآلی تحقق ببخشد.”